حتماً شما هم قبول دارید در زندگی لحظاتی هست که آدم دلش میخواهد درست در همان موقع دکمه توقف فیلم حیاتش زدهشود و آن خاطره به ابدیت پیوند بخورد تا بتواند برای همیشه مزه خوب چنان پیشامد مبارکی را بچشد و باز هم تکرارش کند و اصلاً چرا تکرار؟ همین جاودانه شدنش به نظرم کافی باشد که تا آخر دنیا درگیر آن سرخوشی تمامنشدنی گردد و آن لحظههای ناب، آن عشق سرشار، آن مِهرِ پاینده، آن صدای دلنشین، آن همسفر مهربان، آن یار غار، آن گمشدهی دیریافته، آن خوب، آن نازنین، آن فرشته و آنی که فقط آن است و بس برای همیشهی خدا در کنارش بمانند و از پیشش جنب نخورند
وقتی از بالا و از نگاه یک نفر دیگر به خودم نگاه میکنم خیلی به سختی میتوانم این همه احساسات فروخورده را درک کنم و این همه محرومیت و محدودیت را در یک فرد بپذیرم.
واقعاً در این همه حرمان چه کسی مقصر است؟
اصلاً آیا به فرض پیدا کردن مقصر، مشکلی حل میشود؟!
به فرض که مقصر را هم پیدا کردیم و به خاطر تمام جنایاتی که مرتکب شده، دارش هم زدیم، آیا این خلأها پر میشوند؟
آیا پاسخ این همه چرا پیدا میشود؟
آیا عمر رفته باز میگردد؟
آیا کودکی، نوجوانی و حالا هم جوانی و احتمالاً به زودی پیریِ تباهشده به سادگی فراموش خواهند شد؟
آیا این زخمهای باز، التیام پیدا میکنند؟
اگر فقط یک ذره در مثبت بودن پاسخ این پرسشها اطمینان داشتم، دنیا را برای محقق کردن حتی یکی از جوابهایشان به هم میریختم؛ ولی افسوس به اندازهای که به عشق اعتقاد دارم، مطمئن هستم پاسخ تمام سؤالاتی که در این متن نوشتم و حتی آنهایی که در ذهنم وجود دارند هم قطع به یقین منفی است.
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت
طاووسی و حُسنت قفس پر زدن توست
ای مرغ گرفتار چه سود از پر و بالت
زیبایی امروز تو گنجی ابدی نیست
بیچاره تو و دلخوشی رو به زوالت
مانند اناری که سر شاخه بخشکد
افسوس که هرگز نرسیدی به کمالت
پرسیدیام از عشق و جوابی نشنیدی
بشنو که سزاوار سکوت است سؤالت
یک بار به اصرار تو عاشق شدم ای دل
این بار اگر اصرار کنی، وای به حالت
فاضل نظری
پیش از هر چیز سلام! 🙂
می دانم مدتهاست نیامده ام و متنهای بسیاری هم به احتمال قریب به یقین و نه اصلا خود یقین! هست که نخوانده ام و باید بخوانم و معلوم نیست کی بتوانم یا اصلا بتوانم اما..اما از یک چیز مطمئنم و آن هم اینکه باید هر چه زودتر می آمذم! اگر از دستم ناراحت نمیشوید یاد لحظه ای در رمان جین ایر که هنوز هم بسیار عاشقانه دوستش دارم افتادم. همان جایی که انگار روح آقای روچستر یا راچستر و جین با هم در ماورا دیدار کرده بود. راستی متن را هم تند و تند خواندم.. انقدر هم زیبا و پر احساس بود که نتواستم بخشی را بگذارم بعد از نوشتن این نوشته بخوانم پس همه اش را خواندم و همچون همیشه دوستش داشتم! چرا همچون همیشه؟ چون به یاد ندارم تا این لحظه اینجا نوشته ای خواندم باشم و دوستش نداشته باشم! خواستم همان اول بگویم واقعا شرمنده که انقدر گرفتارم که نتوانستم زودتر بیایم که خوشم نیامد و گفتم اخر کار بگویم..الان هم خوشم نیامد از این دلیل ولی باید میگفتم.
بله متوجه هستم گرفتاری ها برای همه انسان ها هست و شما هم قطعاً مستثنی نیستید.
چه این جا سر بزنید و چه سر نزنید من به یاد شما می افتم.
همیشه به من لطف داشتید و دارید و امیدوارم در آینده نیز داشته باشید.
ایا پاسخی برای این همه سوال پیدا خواهد شد؟
نمی دونم شاید بله و شاید هم نه که احتمال دومی خیلی بیشتر به نظر می رسه.