کتاب پسر شبح نوشتهی مارتین پیستاریوس و با ترجمهی اصغر اندرودی را خواندم و با آنکه مثل اغلب کتابهایی که این اواخر خواندهام، ترجمهی چشمگیری نداشت؛ از مطالعهاش چنان غرق لذت شدم که این لذت وافر را بر ترجمهی فاجعهبارش میبخشم.
فکرش را بکنید، ترجمهی این کتاب به قدری افتضاح است که شخصیتهایش به جای آنکه گاهی اوقات به آرامی حرف بزنند، به نرمی صحبت میکنند، به نرمی وارد اتاق میشوند و حتی یکی از آنها از پرداخت نکردن نفقهاش توسط شوهرش شکایت دارد؛ حال آنکه واژهی نفقه مختص حقوق ایران است و چه بهتر میبود که مترجم از کلمهی خرجی استفاده میکرد و با به کار بردن کلمات عربی و بعضاً نامتجانس و نامتناسب، عبارات عجیبی مثل وجودم را از حسادت میآکند و بدون صدا ما قادر به اختیارداری هیچ چیزی نیستیم و غیره را خلق و ایجاد نمیکرد.
با آنکه در زبان فارسی واژهی گفتاردرمانگر وجود دارد و مورد استفادهی آنان که با روانشناسی و مباحث مرتبط با آن سر و کار دارند نیز هست، مترجم این کتاب از واژهی کلامدرمانگر استفاده کردهاست که این هم از جمله کلمات نامناسب و نامتجانس میباشد.
از تمام اینها که بگذریم در معرفی کتاب از پیشگفتارش بهره میگیریم که میگوید:
تسمهای چرمی مارتین را به صندلی چرخدارش بسته و راست نگهش داشتهاست، بدنش زندانی است که قدرت فرار از آن را ندارد، وقتی سعی میکند حرف بزند ساکت است؛ وقتی میخواهد بازوانش را حرکت دهد، آنها بیحرکت میمانند. میان او و دیگر بچهها تنها یک تفاوت وجود دارد: ذهنش، زمانی که سعی دارد از زندان خود رها شود، جست میزند، شیرجه میزند و آذرخشی از رنگ باشکوه را در دنیای خاکستری از غیب ظاهر میکند، ولی هیچ کس این را نمیداند، زیرا وی قادر نیست کلامی بر زبان آورد. او را صدفی خالی میپندارند و نه سال است که بر روی صندلی چرخدارش نشستهاست. بیست و پنج سال دارد، ولی خاطراتش از لحظهای آغاز میشود که از جایی که گم شدهاست به زندگی بازمیگردد.
آخرین دیدگاهها
دستهها
اطلاعات
آرشیو ماهانه مطالب
آمار