امروز که داشتم کتابهایم را مرتب میکردم به این قطعهی ادبی که در کتاب فارسی عمومیمان که در دورهی شیرینِ لیسانس خواندیمش، رسیدم.
نام کتاب فارسی عمومی را نویسندگانش که از استادان ادبیات دانشگاه شیراز هستند به حق، سخنِ شیرینِ فارسی نهادهاند و چه زیبا هم نامگذاریش کردهاند.
نام این قطعه، در حسرتِ آن عطرِ گمشده» است که از کتاب لحظههای درنگ، نوشتهی دکتر محمدرضا مهدیزاده انتخاب شدهاست:
بیحوصلهای.
آسمان روی سرت سنگینی میکند.
دهانت تلخ است و دستهایت پر از زمستان.
پاهایت مثل صخره، سخت شدهاند.
از پنجره به بیرون نگاه میکنی.
به درختان روبهرو خیره میشوی.
حرفهایت را مچاله میکنی و روی گردهی باد میاندازی.
دلت به حال خودت میسوزد.
تو تنهایی.
کسی با تو حرف نمیزند.
کسی زنگ در خانهات را به صدا درنمیآورد.
چلچلهای در محدودهی صدای تو پر نمیکشد.
در حسرت آن عطر گمشده چه شبها که خوابت نبردهاست؛ اما روی تپهی صبح، جایی برای تو نیست.
کسی به تو سلام نمیکند.
کسی به تو شببهخیر نمیگوید.
روزهایت کش آمدهاند، درست مثل دستهایت که با درههای مهآلود مماس شدهاند.
مه تمام تنت را گرفتهاست.
کسی تو را نمیبیند.
به دیوارها دل بستهای.
قطعهای از رودخانه را در تنگی کوچک حبس کردهای، با دو ماهی قرمز و قسمتی از مزرعهی گندم را در یک بشقاب جا دادهای؛ تا شاید گلی به سرت بزنند.
ماهیها میچرخند و شب میشود.
ماهیها میچرخند و روز میشود؛ اما بهار به سراغ تو نمیآید و از کنار خانهات رد میشود.
گندمهای بشقاب، قامتی برای ایستادن ندارند و ماهیهای تنگ، موج را نمیشناسند.
کمی از خودت فاصله بگیر!
لبخندت را از درون صندوقچه بیرون بیاور!
کنار دلت بنشین!
وقتی نسیم، نارنجها را به حرف میگیرد، کلمهها را از خودت دور کن!
بگذار بارانِ گریه بر دامنههای روح تو ببارد!
تو دیروز خوب بودی.
یادت هست؟
کفشهای بازیگوش تو یک لحظه آرام نداشتند.
جیبهایت پر از نخودچی و خنده بود.
دفتر مشق تو بوی آب میداد، بوی نان، بوی بیست.
اندوهی در کوهپایههای احساس تو پرسه نمیزد.
چرا زمستان در دهلیز دلت رخنه کرد؟!
چرا پشتِ پَرچینِ پاییز پنهان شدی؟!
چرا با آینه صمیمی نشدی؟!
پلکهایت را شانه بزن!
هنوز وقت هست.
میتوانی یکبار دیگر بهار را ببینی.
بگذار بنفشهها و یاسمنها دورت را بگیرند!
بگذار صدای قناریها روی تنهایی تو ببارد!
بهار آمدهاست.
دلت را آب و جارو کن!
یقین دارم، این بار به خانهات میآید و تو مثل گیلاسها زیبا میشوی.