همه چیز آن قدر سریع اتفاق افتاد که اصلاً نفهمیدیم چه طور شد که به اینجا رسیدیم.
سه شنبه ششم اسفند درِ اتاقهایمان را به شدت کوبیدند و اعلام کردند که به خاطر کرونا باید هرچه سریعتر اینجا را ترک کنید و تمام دانشجویان با سرعتی باورنکردنی هرچه داشتند و نداشتند را گذاشتند و جانشان را همراه با کمترین وسایل ضروریشان توی دستشان گرفتند و رفتند؛ بدون هیچ خداحافظی و وداعی.
البته که چند روزی بود دیگر از ترس کرونا کسی به کس دیگر نزدیک نمیشد و اگر هم کاری با او داشت فاصلهی قانونی را رعایت میکرد و موقع سلام هم ابداً دوستی با رفیقش دست نمیداد و این شعار همگانی شدهبود که:
«من به شما دست نمیدهم چون دوستتان دارم.»
درست همین روزها بود که عمیقاً فهمیدم چهقدر در آغوش گرفتنها به آدم انرژی میدهند و چه اندازه گرمای دستها محبت را بین انسانها به جریان در میآورند و با آنکه خیلی زود است که بخواهم دلتنگ دوستان و آشنایان شیرازی و کلاً هر کس که در شیراز است بشوم؛ اما بیشتر اوقات به تمام آنانی فکر میکنم که ممکن است به خاطر همین کرونا و یا هر علت دیگری، هرگز نتوانم ببینمشان و دستشان را به گرمی و مهر بفشارم.
اگر بخواهیم قضیه را منطقی بررسی کنیم، به این نتیجه خواهیم رسید که همیشه ممکن است اتفاقی پیش آید که دیگر نتوانیم با عزیزی که در سفر است و مدتی است او را ندیدهایم، ملاقات کنیم؛ ولی باید قبول کنیم که هیچ وقت در این حجم وسیع آدمها به خاطر زندگی از یکدیگر فاصله نگرفتهاند و یا لااقل من در طول این بیست و هشت سال با چنین پیشامدی مواجه نشدهام.
وقتی که داشتم از شیراز میرفتم با خیلی از دوستانم که خواستم خداحافظی کنم فقط بهشان تلفن زدم و گفتم: «من هم دارم مثل شما به خاطر کرونا از دانشگاه میرم، امیدوارم سال نود و نه، سال خیلی بهتری باشه از امسال، خداحافظ»
قبول دارید که بین این خداحافظی با آنی که وقتی آدم به مقصدش میرسد و یادش میآید از فلانی خداحافظی نکردهام و به سرعت شمارهاش را میگیرد و سرسری عذرخواهی میکند که: فرصت نشد بیام ببینمت، همه چیز عجلهای شد و از این حرفها؛ هیچ تفاوتی نیست؟
بدرودِ تلخ را از زندهنام مهدی سهیلی با هم میخوانیم:
ای همنشین! ای همزبان! ای وصلهی تن!
ای یادگارِ روزهای خوب و شیرین!
مژگانِ ما چون برگِ کاجِ زیرِ باران
از اشکها گوهر نشان است
درپرده پرده چشم ما چون ابرِ خاموش
اشکی نهان است
ای همزبان! ای وصلهی تن!
ما آمدیم از دشتها از آسمانها
بر اوجِ دریاها پریدیم
تا عاقبت اینجا رسیدیم
با من بمان شاید پس از این یکدیگر را هرگز ندیدیم
یک لحظه رخصت ده سرم را
بر شانهات بگذارم ای دوست
تا بشنوی بانگِ غریبِ هایهایم
من با تو ام یا نه؟
نمیدانم کجایم
من دانم و تو
رنجی که در راهِ محبتها کشیدیم
تو دانی و من
عمری که در صحرای محنتها دویدیم
ای جان! بیا با هم بگرییم
شاید که دیگر
از باغهای مِهرَبانی گل نچیدیم
ای جان! بیا با هم بگرییم
شاید پس از این یکدیگر را
هرگز ندیدیم
این انجمادِ بغض را در سینه بشکن
از شرم بگذر
سر را بنه بر شانهام چون سوگواران
چشمانِ غمگین را چنان ابرِ بهاران
بارنده کن بر چهره ام اشکی بباران
آری بیا با هم بگرییم
بر یادِ یاران و دیاران
ای همسخن! ای همنفس! ای دوست! ای یار!
این لحظهی تلخِ وداع است
در چشمِ ما فریادِ غمگینِ جداییست
فردا میانِ ما حصارِ کوه و دریاست
ما خستگانیم
باید کنار هم بمانیم
با هم بگرییم
با هم سرودِ تلخِ غربت را بخوانیم
آوخ عجب دردیست یاران را ندیدن
رنجِ گرانیست
بارِ فراقِ نازنینان را کشیدن
اما چه باید کرد ای یار!
باید ز جان بگذشتن و بر جان رسیدن
میلرزم از ترس
میترسم این دیدارِ آخر باشد ای دوست!
ای همنشین! ای همزبان! ای وصلهی تن!
ای یادگارِ روزهای خوب و شیرین!
هنگامِ بدرود
وقتی چو مرغان از کنارِ هم پریدیم
وقتی به سوی آشیانها پر کشیدیم
دیگر ز فرداهای مبهم نا امیدیم
شاید که زیر آسمان، دیگر نماندیم
شاید که مُردیم
شاید که دیگر
با هم گُلِ الفت نچیدیم
باید به کامِ دل بگرییم
شاید پس از این یکدیگر را هرگز ندیدیم